کد مطلب:292392 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

حکایت دوّم: سیّد محمّد حسینی

سیّد محمّد حسینی مذكور در كتاب اربعین كه نام آنرا «كفایة المهتدی» گذاشته از كتاب غیبت حسن بن حمزة العلوی الطبری المرعشی نقل كرده و آن حدیث سی و ششم آن كتاب است كه گفت: برای ما مردی پاك از اصحاب امامیه صحبت كرد و گفت: سالی از سالها به قصد حج از خانه بیرون رفتم و آن سال بسیار گرم بود از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم و از شدّت تشنگی روی زمین افتادم و به مرگ نزدیك شدم. آنگاه صدای شیهه اسبی را شنیدم چشم باز كردم جوانی خوشروی و خوشبو كه بر اسبی سوار بود دیدم آن جوان به من آبی داد كه از برف خنك تر و از عسل شیرین تر بود و مرا از مرگ نجات داد.

گفتم: ای آقای من! تو چه كسی هستی كه این مهربانی و لطف را به من كردی؟

گفت: «منم حجّت خدا بر بندگان و بقیةاللَّه در زمین او. من همان كسی هستم كه زمین را پر از عدل و داد می كند آن چنان كه از ظلم و ستم پر شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب: هستم.» بعد از آن فرمود: «چشمهایت را ببند.» و من بستم.

فرمود: «باز كن»، باز كردم. خود را در مقابل كاروان دیدم آنگاه آن حضرت از دیدگان غایب شد. (درود خدا بر او باد)